فیک ٨

***
هنوز گرمای دست‌های تهیونگ رو حس می‌کردم که یه صدایی مثل یه پتک خورد وسط سکوت. یه صدای نامفهوم، انگار یه چیزی داره می‌شکنه یا یه حیوونی داره زوزه می‌کشه. تمام تنم یخ کرد.
از ترس داشتم می‌مردم.
الین :می‌ترسم... نکنه... نکنه اومده باشه!؟
صدام از ته چاه درمی‌اومد، انگار یه چیزی راه گلوم رو بسته بود.

تهیونگ خندید. یه خنده آروم و بی‌خیال. نمی‌فهمید من چی می‌کشم. ته: نمی‌دونم، شاید اومده...
با یه لحن کشدار و مرموز اینو گفت.

دیگه صبرم تموم شد. الین:لطفاً شوخی نکن میترسم!

همون لحظه، یه سایه از بیرون زیرزمین اومد . چشم‌هام درست نمی‌دید، ولی می‌دونستم یه نفر داره میاد. تهیونگ انگار منتظر بود، ولی من... من داشتم سکته می‌کردم. یه جیغ بنفش کشیدم که گوش خودم رو هم کر کرد: ججججججججججججججغ!

دست تهیونگ رو ول کردم و دویدم. انگار یه نیروی ماورایی بهم قدرت داده بود. فقط می‌خواستم دور شم، هرچی دورتر بهتر. بوی خاک و نم رو حس می‌کردم، صدای نفس‌های خودم تو گوشم زنگ می‌زد.

وقتی به ماشین رسیدم، انگشت‌هام یخ کرده بود. کلید رو با بدبختی پیدا کردم و در رو باز کردم. خودمو پرت کردم تو ماشین و در رو قفل کردم. صدای کوبیدن قلبم رو می‌شنیدم، تمام تنم می‌لرزید. از شیشه به بیرون زل زدم.
یه لحظه چشم‌هام سیاهی رفت.

تهیونگ اونجا ایستاده بود، درست روبه‌روی یه مرد غریبه. یه مرد با یه نگاه سرد و بی‌روح. تهیونگ با یه لحن آروم و خونسرد بهش گفت: مگه نگفتم نیا اینجا؟
صدای مرد بم و خشن بود: تهیونگ! منو مسخره کردی؟ خودت پیام دادی بیام!

تهیونگ خندید. یه خنده شیطانی که تنه آدم میلرزوند.
ته:من؟ خندید."
بعد یه مکث کوتاه، ادامه داد: شوگا بود. با گوشیم ور می‌رفت.

کوکه، پرسید: این دختره چش بود؟

ته:هیچی، داشتیم براش قصه ترسناک تعریف می‌کردیم. تهیونگ اینو گفت و با یه لبخند به سمت ماشین اومد.

الین
نفسم تو سینه حبس شده بود. تهیونگ آروم به شیشه زد. دوباره جیغ زدم.

ته:الین! در رو باز کن! منم!
صداش رو شنیدم، ولی باورم نمی‌شد. تهیونگ مرده بود، نه؟

با دست‌های لرزون، قفل در رو باز کردم. یه لحظه تردید کردم، ولی بعد در رو باز کردم و از ماشین پریدم بیرون. بدون اینکه فکر کنم، خودمو تو بغل تهیونگ انداختم.

بیا فرار کنیم! مارو می‌کشه!!!

یه صدای خنده شنیدم. صدای کوک.
من؟ اشتباه گرفتی کوچولو!"

سرم رو بلند کردم و به تهیونگ نگاه کردم. تهیونگ... مگه این...؟

ته:نه عزیزم، اشتباه گرفتی. این دوستمه.

یه نفس عمیق کشیدم. تازه فهمیدم چقدر هوا کمه.الین:خیلی ترسیدم اوفففف...
تمام بدنم کوفته شده بود، انگار یه ماراتن دویده بودم. هنوز می‌ترسیدم، ولی حالا یه کم خیالم راحت شده بود. تهیونگ کنارم بود، و این مهم‌ترین چیز بود.
***
دیدگاه ها (۲۰)

فیک ٩

فیک ١٠

فیک ٧

فیک ۶

Blackpinkfictions پارت۲۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط